محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/ مرداد/ 90

صبح تا ساعت 9 خواب بودي ومن بخاطر بيماريت سر كار نرفتم.... از بانك اس ام اومد كه حقوقم رو ريختن و من هم كه ديدم حالت كمي بهتر شد رفتيم 7 حوض كه به كارام برسم و دوري هم بزنيم.. هر كاري كردم كه پيششون بشيني و عكس بگيري نذاشتي... ( دوستان كيفيت عكس گوشي جديدم چطوره؟؟؟ با اينكه 5 مگا پيكسله اما خيلي راضي نيستم) چند تا لباس واسه خودم خريدم و به كارهاي بانكي ام رسيدم... برگشتني تو پاركينگ سوار دوچرخه ماهان شدي و چه كيفي ميكردي....اما حركت نميكردي...حتما واسه تولدت واست دوچرخه ميخرم  عزيزم...  نهار برات ماكاروني درست كردم و با چه علاقه اي ميل كردي...و خوابيدي. الان ...
2 شهريور 1390

31/ مرداد/90- شهادت امام علی

امروز دوشنبه و شهادت امام علیه دخترم و من اونجور که باید از این شب و روز عزیز استفاده نکردم. یکی بدلیل شما که نیاز به مراقبت داشتی و ما هم نتونستیم بریم شمال و شما رو پیش مادرجون بذارم و هم بخاطر ناراحتیهایی که اخیرا داشتم.... کلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم و اونقدر دلم شکسته که مطمئنم خدا از بین اینهمه بنده های پاک، من حقیر رو هم تو خونه خودم و کنار تو میبینه و زبون دلم رو میشنوه...میدونم خدا جز مسجد و امامزاده، تو خونه من هم هست. خودش به داد برسه... صبح زود ساعت ٨ بیدار شدی. محیا:  شیر میخوام، شیر میخوام، شیر میخوام.... مانی: محیا یک بار بگو!!!! محیا: باشه بعد از مدتی: محیا: پنیر میخوام. پنیر ...
2 شهريور 1390

21/ مرداد/90

امروز جمعه است و عمه اینا از دیروز اینجان. همه تا اذان ظهر خواب بودن اما من و شما ٩ صبح بیدار شدیم و بعدش هم فاطمه. شما رو گذاشتم پیش فاطمه و رفتم بیرون (کاش هرگز نمیرفتم؟؟؟؟؟). اول واسه بالشتهای خونه جدید پول واریز کردم و بعدش هم حراج رولان واسه شما یک سرهمی خوشکل خریدم. بعد از یک پاساژ واست لباس تو خونگی و واسه نی نی سحر اینا سیسمونی لباس بیرون که حتما عکسشو میذارم.  واسه نی نی خانم گودرزی هم یک بلوز و شلوار خریدم.. تازه فهمیدم که چقدر سایزت بزرگ شده.... یک سری هم به پاساژ گلبرگ واسه گوشی زدم. خیلی خوب بود اما وقتی اومدم خونه شما لباس رولان رو دوست نداشتی چون سرهمی بود و ازونجا که احتمالشو میدادم به فروش...
2 شهريور 1390

20/ مرداد/ 90

صبح دیر بیدار شدیم و شما هم همراهی کردی... چون دیشب دیر خوابیدم و کلی مایعات خوردم روزه گرفتن پنجشنبه زیاد سخت نبود. صبح با بابایی صبحونتو خوردی و بابایی امروز روزه نگرفت تا تجدید قوت کنه.بع صبحانه cd برنامه آموزشی و شعر و رقص (نی نی گل) نگاه کردی اما کم کم داشت حوصله مون سر میرفت. بابایی گفت میریم خونه عمه مریم، گفتم نه زنگ بزن اونا بیان..بابایی زنگید و اونا هم قبول کردن. بابایی هم کل روز رو از شما مراقبت کرد، غذا داد خوابوندت و بردت بیرون. آخ که چه روز خوبی بود..و من بعد ظهر کلی تونستم بخوابم..  پا شدم و بساط افطاری رو فراهم کردم...الویه و شامی بابلی و فرنی و.......و برای شام هم لوبیا پلو درست کردم.. دیر راه افتاد...
2 شهريور 1390

شب های قدر

      این وقت شب نشسته‌ای و به من لبخند می‌زنی می‌دانم این‌گونه شعرها خوب نیستند اما مولای من! آن کفش‌های وصله‌دار هم مناسب پای حضرت حاکم نیست! این روزها و شبها خیلی باارزشن...شبهای قدر که خدا خودش از همون خونه خودمون ، دعاهامو نو مستجاب کنه. با وجود شما که نمیشه جایی رفت و کسی رو هم ندارم که بذارمت پیشش......خدایا مریضها رو شفا بده . بخصوص جوونها رو چرا که من درد مادر رو که ناگهان جوونش رو از دست میده حس کردم... خدایا به زندگی سرد و بی روح عده ای از بندگانت شادی و خوشی عطا کن چرا که مرگ برای این عزیزان بهتر از زندگی نباشه...  خدایا فرزندانمون ر...
1 شهريور 1390

23/ مرداد/ 90

امروز یک روز تکراری دیگه آوردمت مهد و بعد الاکلنگ بازی با پر نیا، برگشتم سرکار. با درست شدن دستگاه کارم زیاد میشه و باید انبار موادشیمیایی رو هم مرتب کنم. البته نیاز به کمک دارم و تو ماه رمضون کی میاد کمک؟؟؟ امروز دلم بیشتر از همیشه واست تنگه..اصلا هم حالم خوب نیست. خیلی بد خوابیدم دیشب... خدا خودش به داد برسه.. عصر تا ٦:٣٠ خوابیدیم. بابایی اومد و لباس پوشید که بره خونه محمد حسین. اما به دلایلی نخواست که ما باهاش بریم. من هم چون با زهرا خانم هماهنگ کرده بودم باهاش رفتیم.. زهرا جان زیاد زحمت کشید...اما زیاد از لحاظ روحی مهمونیه دلچسبی نبود به شما هم خیلی خوش نگذشت و همش طفلک محمد حسین رو میزدی تا اسباب بازیهاشو بگیری... سا...
1 شهريور 1390

26/مرداد/90

صبح یک روز گرم مرداد دیگه.. دم مهد از خواب بیدار شدی و فقط چند لحظه تونستم ببینمت..با هم تو مسیر راهرو، اسم حیوونها و صداشونو تمرین میکردیم...خدا رو شکر که چشم و گوش سالم داری و تا یک چیزیو میگیم سریع یاد میگیری. دیشب بچه ای رو نشون میداد که کرو لال و کور بود و مادرش تا اول دبیرستان رسونده بودش...با چه مشقتی و میگفتن درسش هم خیلی خوبه...خیلی متاثر شدم و خدا رو هزاران هزار بار شکر گذارم...خودش در پناهمون بگیره...آمین آخ جون آخرین روز کاری هفتست ( چهارشنبه) ... هر چند برنامه ای نداریم اما استراحت خیلی خوبه..امیدوارم مثل هفته های پیش نباشه... مادر جون خیلی ازم خواست که بریم شمال..اما نمیشه...بابایی فردا سرکاره.. عصری خونه...
1 شهريور 1390

28/ مرداد/90

امروز جمعه رو نتونستم روزه بگیرم. معده ام بشدت درد میکنه... بابایی هم به خودش استراحت داد. صبح سر صبحونه که داشتی شرک رو نگاه میکردی، وقتی هوار کشید ترسیدی و گفتی مانی، فرشاد.. کلی ازین حرفت خنده ام گرفت و به دایی جون وحید اس ام اسش کردم و کلی خندید..هر آدم بدی رو فرشاد میبینی..بیچاره فرشاد...  در طول روز هم واست شعر میخوندم که دختریه من هستی و شما ادامه میدادی: ناناسی من هستی ....کلی تعجب کرده بودم...واقعا ناناسی سعی کردم اسم هر سه مون رو یادت بدم. هر کدوم رو به تنهایی خوب تکرار میکنی اما وقتی میپرسم درست نمیتونی جواب بدی و جابجا میگی . عیبی نداره گلم...هنوز خیلی توچولو هستی با کارتکسات بازی کردی و اسم حیوونها رو چ...
1 شهريور 1390

خاطرات 2 ماهگی

  که همش یا خواب بودی یا گرسنه...   وای بازهم که خوابم میاد.. یک چرت بزنم بدک نیستها..   اینجوری فیگور بگیرم خوبه مامانی؟؟؟ این چطور؟ آخه خانم محترم این چه وضعشه آخه؟؟؟ خاله جون وحیده از قصد دوربین رو نزدیکت آورد که زشت بیفتی عزیزم. مثه خودش. میکشیمش...  با تعجب به دوربین خیره شدی آخیششش از کرم زدن هم که اصلا خوشت نمیاد عشق بازی بابایی با دخترش...ما که حسود نیستیم...   سحر که با گروه کلاغهای سیاه اومدن خونمون تا برن خرید.. راستی سحر دیوانه وار دوستت داره.می...
19 بهمن 1388

خاطرات 1 ماهگی

    عزیزم میخام چند تا عکس ازون روزها که زشت و بامزه بودی بزارم. همه بچه ها از دل مامانیشون میان بیرون همینجورین دیگه..     چون هم کثیف بودی و هم زردی داشتی. اما دکتر سوادکوهی زردیتو کنترل کرد و کار به بستری شدن نکشید اینهم عکس ناز و خوشکلت بعد از حموم سه شب اول خیلی گریه می کردی بنده خدا زندایی زهره میومد و تا صبح دورت میداد.منم که زیاد عادت به شب بیداری نداشتم.بابا علی که از همون بیمارستان برگشت تهران سرکار و تا آخر هفته بعد واسه دیدنت دل تو دلش نبود. مجبور بود بنده خدا. جشن هدیه دادن تولدتو گذاشتیم وقتی بابایی اومد.یع...
19 دی 1388